در مدرسه لُه‌روزه، حدود چهل نفر كلفت كار مي‌كردند. البته كلفت به معناي ايراني كلمه نه؛ مستخدمه‌هاي خيلي زيبا و تميز و شيك و جوان، در ميان آن‌ها يكي از همه زيباتر و جذاب‌تر بود و حدود 22 ـ 23 سال داشت و توجه محمدرضا را جلب كرده بود.

مشرق- قرار بود ما در مدرسة لُه‌روزه تحصيل كنيم، ولي هنوز وضع ثبت‌نام‌مان مشخص نشده بود. لذا، موقتاً ما را به يك مدرسة معمولي به نام "اكل نوول دوشي" در شهر لوزان فرستادند. من و مهرپور به طور شبانه‌روزي ساكن مدرسه بوديم. ولي وليعهد و عليرضا را در منزل يك پروفسور سوئيسي به نام مرسيه پانسيون كردند. وليعهد شب‌ها را در خانه پروفسور مرسيه مي‌گذراند و روزها او را با اتومبيل خودش به مدرسه مي‌آوردند. مرسيه استاد دانشگاه بود و ما روزهاي تعطيل براي ديدن محمدرضا به خانه او مي‌رفتيم. براي وليعهد يك معلم ورزش استخدام كرده بودند، كه نزديك خانه پروفسور مرسيه منزل گرفته بود.
مرسيه سه دختر داشت، كه بزرگ بودند: حدود 18 و 20 و 22 ساله، يكي از آن‌ها با معلم ورزش وليعهد روي‌هم ريخته بود. يك روز پروفسور به من گفت: "بيا تا ساختمانم را نشانت بدهم!". من به اتفاق او به گردش در عمارت پرداختم. خواستيم وارد يك اتاق شويم، در را كه باز كرد خيلي ناراحت شد و گفت: "معذرت مي‌خواهم!" و در را بست. در اين فاصله، من به داخل اتاق سرك كشيدم و ديدم كه يكي از دخترهاي پروفسور با يك پسر جوان در اتاق در حال عشق‌بازي هستند. پروفسور به من گفت: "خيلي بد شد! من نبايد مزاحم مي‌شدم!" من، با آن تربيت ايراني، كه هنوز با آداب و رسوم سوئيسي‌ها آشنا نبودم. خيلي تعجب كردم و با خودم گفتم: عجب مرد بي‌غيرتي! تازه ناراحت است كه چرا در را باز كرده و مي‌خواهد از دخترش عذرخواهي كند!
تا پايان سال تحصيلي ما در مدرسه "اكل نوول دوشي" بوديم. مدرسه در ردة معمولي بود و محصلين اكثراً سوئيسي و از طبقات پايين جامعه بودند و گاه صحبت‌ها و حركاتي مي‌شد كه ناهنجار بود. مسئله‌اي كه در رابطه با محمدرضا در آن مدرسه رخ داد، اين بود كه او به علت بلوغ به‌تدريج عضلات بدنش قوي شده بود. محمدرضا از نظر جسماني نسبت به سنتش نيرومندتر بود و از اين امر احساس غرور مي‌كرد و بعدها تا زماني كه ميسر بود اين قدرت بدني را حفظ كرد.
در مدرسه يك محصل مصري بود كه زوربازويي داشت و مشت زن خوبي بود و دنبال حريف مي‌گشت. بعضي وقت‌ها، كه دختري در اتاق بود و وليعهد مي‌خواست براي دخترك خودنمايي كند، براي مصري شاخ و شانه مي‌كشيد كه حريف منم! ناگهان به جان هم مي‌افتادند و طوري يكديگر را مي‌زدند كه براي پانسمان به بهداري انتقال مي‌يافتند! هر روز همين بساط بود و فرداي آن روز تا محمدرضا پيدا مي‌شد، بچه‌ها سر و صدا مي‌كردند كه "برنده مصري است!". او هم مجدداً مي‌پريد و مشت مي‌زد و مشت مي‌خورد!
خلاصه، محمدرضا كه تصور مي‌كرد در اين‌جا نيز مانند ايران مي‌تواند به هم‌كلاسي‌هايش زور بگويد، از همان آغاز در رابطه خود با ديگران مشكلاتي ايجاد كرد و تعدادي از شاگردان حسابي جلويش ايستادند و او را سرجايش نشاندند. او هم كه فهميد زورگويي برايش سودي ندارد و حتي سبب تحقيرش مي‌شود، به‌تدريج خود را با محيط وفق داد.


*در مدرسه لُه‌روزه

در شروع سال دوم تحصلي، من و محمدرضا و عليرضا و مهرپور تيمورتاش به مدرسه شبانه‌روزي لُه‌روزه منتقل شديم. مدرسه لُه‌روزه در كنار یك شهرك به نام "رول" (Rolle)، بين ژنو و لوزان، قرار داشت و وضع آن به كلي با مدرسة اول متفاوت بود. در اين‌جا تقريباً محصل سوئيسي نبود و بين حدود سيصد دانش‌آموز تنها چند سوئيسي بود. علت اين امر گراني فوق‌العاده مدرسه بود، كه در نتيجه تنها افراد بسيار متموّل از سراسر جهان مي‌توانستند به آن راه يابند.
مخارج معمولي يك محصل، شامل غذا و مكان و تدريس، هر شش ماه (به پول آن زمان) 1200 فرانك سوئيس و در سال 2400 فرانك بود، يعني رقمي نزديك به پنج‌هزار تومان در سال. حدود نصف اين رقم، شايد حدود دو هزار تومان، نيز مخارج متفرقه هر دانش‌آموز بود، كه مدرسه بدون پرسش تحميل مي‌كرد، مانند: لباس ورزش و غيره و غيره. در نتيجه، هزينه هر دانش‌آموز در سال حداقل هفت هزار تومان بود، كه در آن زمان مبلغ قابل تجهي محسوب مي‌شد (گفتم كه خانواده من در تهران با ماهي 30 تومان گذران مي‌كرد و حقوق پدرم 47 تومان بود).
دكتر نفيسي (پيشكار وليعهد) و مستشار (معلم فارسي وليعهد) در شهرك رول در دو آپارتمان زندگي مي‌كردند. مستشار هر روز به لُه‌روزه مي‌آمد و پس از پايان كلاس‌ها يكي دو ساعت فارسي، خط به محمدرضا تعليم مي‌داد. نفيسي هم هر روز (ولي كوتاه) به محمدرضا سرمي‌زد.
در مدرسه جديد، روية محمدرضا عوض شد و او تجربة مدرسه قبل را به كار گرفت. در مدرسه قبل هميشه دعوايش بود و علت اصلي هم اين بود كه مي‌خواست خود را به‌عنوان "وليعهد" مطرح كند. سوئيسي‌ها هم طبعاً او را با عنوان وليعهد مسخره مي‌كردند و كار به زد و خورد و بهداري مي‌كشيد. در لُه‌روزه، محمدرضا فهميد كه اين رويه بي‌فايده است و به جايي نمي‌رسد، لذا شگرد جديدي در پيش گرفت: با تعدادي از شاگردان، كه به رابطه با او علاقه داشتند، مناسبات دوستانه برقرار كرد. آن‌ها را در ساعات تفريح و شب‌ها به اتاقش دعوت مي‌كرد و تنقلات مفصلي به آن‌ها مي‌داد. شاگردهايي كه ولع داشتند به اتاق محمدرضا روي مي‌آوردند و هميشه در اين اتاق 20 ـ 25 نفر در حال خوردن تنقلات (كه هفتگي از ايران ارسال مي‌شد) بودند.
مسئله جالب توجه اين‌كه محمدرضا هيچ‌گاه محصلي هم سن و يا كوچك‌تر از خود را دعوت نمي‌كرد و كليه كساني كه در ميهماني‌هاي او شركت مي‌كردند، دو، سه يا چهار سال بزرگ‌تر از او بودند! در صحبت‌ها هميشه تلاش مي‌كرد تا خودش را به سطح آن‌ها بكشد و چون آن‌ها بلندقدتر بودند و نمي‌خواست در كنارشان كوتاه جلوه كند، گاهي با يك حركاتي روي پنجة پا بلند مي‌شد. اين حركت در او ماندگار شد و بعدها، كه به سلطنت رسيد، در فيلم‌ها ديده مي‌شد كه با ژست خاصي روي پنجه بلند مي‌شود و پاشنه پا را بالا مي‌آورد!
در مدرسه لُه‌روزه به هر دو يا سه محصل يك اتاق خواب مي‌دادند، ولي به وليعهد يك اتاق يك نفره داده بودند. او طي چهارسال تحصيل در آن‌جا اين روابط دوستانه را حفظ كرد و اتاقش هميشه محل تجمّع اين دوستان بود. من هم گاهي در اين مهماني‌ها شركت مي‌كردم، چند دقيقه‌اي مي‌ماندم و سپس مي‌رفتم. اين دوستي، كه در آن زمان بد نبود، بعدها اثرات بدي در مملكت داشت و مسئله‌اي كه در آن زمان اهميتي نداشت چون در ايران ادامه پيدا كرد به يك نقطه ضعف جدي محمدرضا بدل شد؛ و آن گذشت از تقصيرات بزرگ‌دوستان بود.
اگر كسي تخلّف مي‌كرد و چپاولگر كشور بود، به محض اين‌كه به محمدرضا مي‌گفتند: "فلاني ناراحت مي‌شود". دستور مي‌داد و پرونده به بايگاني راكد مي‌رفت! از اين مورد صدها نمونه در دوران سلطنت او وجود داشت. در مدرسه لُه‌روزه هم گرفتاري محمدرضا شديد بود و مراجعات من براي حل مسائلش تقريباً روزانه بود. من گاهي 3 ـ 4 ساعت براي حل مسائل رياضي كار مي‌كردم و گاه شب نيز بيدار مي‌ماندم. ولي محمدرضا مطلقاً به فكر حل مسائل نبود و همان‌طور كه قبلاً اشاره كردم، حتي به فكر اين‌كه راه حل مسائل را بياموزد نيز نبود! در اين چهارسال تحصيل در لُه‌روزه، هر چهارسال من شاگرد اوّل شدم و چهار جايزه گرفت كه با خود به ايران آوردم.
برخلاف من، محمدرضا در كليه رشته‌هاي ورزشي خيلي قوي بود و شايد در بين شاگردان مدرسه بهترين بود و مدال‌هاي زيادي در ورزش گرفت. او به خودش فشار زيادي مي‌آورد تا اوّل شود و چون ديده بود كه از طريق زورگويي و دروس نظري نمي‌تواند موفق شود، راه ورزش را انتخاب كرده بود تا از سايرين متمايز شود. به‌خصوص علاقه زيادي داشت تا در ميدان‌هايي كه تماشاچي زياد بود خودنمايي كند. اين دو خصيصه اساسي در طول سلطنت نمايان شد: ضعف در تفكر از سويي و خودنمايي و حركات نمايشي از سوي ديگر!
در دوران سلطنت هم هيچ‌گاه كنجكاو نبود كه بداند نتيجه عملش خوب است يا بد؟! چه بسا نتيجه عملش بد بود، ولي به كرّات جلوي جمعيت‌هاي زياد ظاهر مي‌شد و با دلايل خود دربارة آن لاف مي‌زد!
در سال سوم تحصيل محمدرضا در مدرسه لُه‌روزه، رضا خان اجازه داد كه مادر و دو خواهرش (شمس و اشرف) در تعطيلات تابستان، كه فقط كلاس‌هاي تقويتي داير بود، به ديدنش بيايند. هرگاه محمدرضا به محل اقامت خانواده‌اش مي‌رفت، من هم با او مي‌رفتم و تقريباً همه اوقات فراغتمان را با مادر و خواهران محمدرضا مي‌گذرانيديم. بعداً رضا خان چند پسر ديگرش را به مدرسه لُه‌روزه فرستاد كه آن‌ها فقط دو سال ماندند.


*آشنايي با ارنست پرون

در مدرسة لُه‌روزه مستخدمي وجود داشت كه راهرو و اتاق‌ها را تميز مي‌كرد و من شخصاً او را در حال نظافت و جارو كشيدن مي‌ديدم. او ترتيبي داده بود كه راهرو و اتاق‌هايي را نظافت كند، كه وليعهد هم در همان راهرو اتاق داشت. نام او ارنست پرون بود.
خودش مي‌گفت كه سوئيسي است و خانواده‌اش هم ساكن سوئيس است. طبق گفته‌هاي خودش، چهار ـ پنج ماه قبل از انتقال ما به مدرسه لُه‌روزه در آن‌جا استخدام شده بود. مدت كوتاهي نگذشت كه ديدم ارنست پرون دائماً در اتاق محمدرضا است. او به محض اين‌كه كارش تمام مي‌شد به اتاق محمدرضا مي‌رفت و من هم گاهي مي‌رفتم.
در برخورد با پرون مشاهده كردم كه او، كه به ظاهر يك نظافت‌چي ساده است، در شعر و ادبيات و فلسفه داراي معلومات سطح بالايي است. در رمان‌خواني مهارت عجيبي داشت و براي محمدرضا رمان‌هاي جذاب مي‌خواند و نحوة قرائت او طوري بود كه وليعهد را بيش‌تر جذب رمان مي‌كرد. محمدرضا شيفتة او شد و مي‌گفت كه هر شب بايد از ساعت فلان بيايي و براي من فلان رمان را قرائت كني! براي پرون زمان مطرح نبود. هرگاه بيكار مي‌شد به اتاق محمدرضا مي‌آمد و من هم كه مي‌ديدم ديگر محمدرضا تنها نيست كم‌تر مزاحمشان مي شدم. البته گاهي شركت مي‌كردم، ولي چون علاقه‌اي به مطالبي كه پرون مي‌خواند نداشتم، زود به اتاق خودم مي‌رفتم. پرون شاعر هم بود و شعرهاي خوبي مي‌سرود، البته در سطح شعراي متوسط و معمولي.
رفاقت محمدرضا با پرون تا سال 1315 ادامه داشت و زماني كه به ايران بازمي‌گشتيم وليعهد به پرون قول داد كه من از پدرم مصراً خواهم خواست كه تو به ايران بيايي و با من باشي! پرون آشكارا از اين مسئله خوشحال بود. در آن سال‌ها در گنجايش فكري من نبود كه به كنه قضية ارنست پرون پي ببرم و فكر كنم كه چرا او به چنين كاري، كه به هيچ‌وجه با شخصيت و سطح معلوماتش منطبق نيست، اشتغال دارد؟!
چرا يك اديب و شاعر (در سطح تحصيل كرده‌هاي دانشگاهي اروپا) نظافت‌چي سادة مدرسة لُه‌روزه است؟! چرا مدت كوتاهي قبل از ورود ما به لُه‌روزه در آن‌جا استخدام شد؟ چرا فقط به نظافت راهرويي اشتغال داشت كه اتاق وليعهد در آن بود؟ چرا همه اوقات فراغت خود را در اتاق وليعهد مي‌گذرانيد؟! در اين‌جا مسئله مدير مدرسه هم مطرح است، كه چرا اجازه مي‌داد چنين فردي با چنين معلوماتي نظافت‌چي شود و چرا تسهيلات لازم را براي روابط گستردة او با محمدرضا، علي‌رغم مغايرت آن با مقررات مدرسه فراهم مي‌سازد؟!
امروزه مشخص است؛ مدير مدرسه، كه يك بلژيكي بود، همسر آمريكايي داشت و يك فرد سياسي بود و آن‌چنان كه از صحبت‌هايش به ياد دارم مشخص بود كه با انگليسي‌ها ميانة خوبي دارد. روشن است كه پرون قبل از ورود ما، با موافقت مدير مدرسه و شايد با هدايت مستقيم خود او، توسط سرويس اطلاعاتي انگليس، در مدرسه "كاشته" شده بود، تا بعدها به مرموزترين و مؤثرترين چهرة پشت‌پردة دربار ايران تبديل شود!

*معشوقه وليعهد


مسئله قابل ذكر ديگر دربارة دوران زندگي محمدرضا در سوئيس، رفتار جنسي او است. محمدرضا از مسئله جنسي زجر مي‌كشيد و به همين خاطر نسبت به دكتر نفيسي (پيشكارش) كينه و دشمني خاصي پيدا كرده بود!
اكثراً به من مي‌گفت: "اين پيرمرد (چون مؤدب‌الدوله در آن زمان خيلي پير بود و موهايش كاملاً سفيد بود) دو تا رفيقه دارد، كه پروتون برايش تهيه كرده" و به نفيسي ناسزا مي‌گفت! يكي از معشوقه‌هاي مؤدب‌الدوله از ژنو مي‌آمد و او هم براي استقبالش به ايستگاه شهرك رول مي‌رفت. معشوقه ديگر هميشه وقت معيني (شب يك‌شنبه) مي‌آمد. علاوه بر اين دو، در آپارتمان شيكي كه زندگي مي‌كرد، يك كلفت داشت. اين كلفت مسن بود و قيافه جذابي نداشت، ولي دختري داشت كه هم جوان بود و هم زيبا. دخترك خيلي توجّه محمدرضا را به خودش جلب كرده بود و غالباً به من مي‌گفت: "چقدر دلم مي‌خواهد او را بغل كنم! اين پيرمرد اين دختره را به خانه خودش آورده و علاوه بر او دو تا رفيقه دارد!" محمدرضا هميشه به من مي‌گفت كه اين مسئله برايم عقده شده است!
اين مسئله واقعاً براي محمدرضا عقده شده بود و در آن سن احساس كمبود شديد مي‌كرد و مسئول اين امر را نفيسي مي‌دانست. محمدرضا همين مسائل را، و شايد بيش‌تر از اين‌ها را، به پرون هم مي‌گفت و پرون (كه واسطه معشوقه‌هاي نفيسي بود) متوجه مسئله شده بود.
در مدرسه لُه‌روزه، حدود چهل نفر كلفت كار مي‌كردند. البته كلفت به معناي ايراني كلمه نه؛ مستخدمه‌هاي خيلي زيبا و تميز و شيك و جوان، در ميان آن‌ها يكي از همه زيباتر و جذاب‌تر بود و حدود 22 ـ 23 سال داشت و توجه محمدرضا را جلب كرده بود. او به پرون گفت، حالا كه نفيسي چنين مي‌كند، من هم از اين مستخدمه خوشم مي‌آيد، او را به اتاقم بياور!
پرون هم كه مستخدم بود راحت توانست مسئله را با مستخدمه حل كند و او را با خودش به اتاق وليعهد مي‌آورد. اين جريان ادامه داشت تا روزي محمدرضا مرا به اتاقش خواست. اتاق من كنار اتاق محمدرضا بود. خودش آمد و در زد و گفت: "بيا اتاق من، كارت دارم!". رفتم. ديدم كه همان مستخدمه در اتاق محمدرضا است و پرون هم نيست. دخترك دستمالي جلوي چشمش گرفته بود، يعني ناراحت است و گريه مي‌كند! محمدرضا، كه دستپاچه بود، به من گفت: "حسين، به مشكل برخورده‌ام!"
گفتم: "مشكلت چيست؟"
گفت: "من با اين خانم تماس جنسي داشتم و ايشان حالا مي‌گويد كه آبستن شده است، تكليفم چيست؟ اگر پدرم بفهمد پوستم را مي‌كند. كافي است كه نفيسي مسئله را بفهمد و به او بنويسد. كمك كن! چگونه مي‌توانم نجات پيدا كنم!؟" من پاسخ دادم كه بهترين راه پول است و جلوي دخترك گفتم: "ايشان مي‌گويند كه از شما بچه‌اي دارند. خوب، بايد حرفشان را قبول كرد، دروغ كه نمي‌گويد."
البته معتقد نبودم كه چنين مسئله‌اي باشد، چون مسلماً براي آن دختر همخوابگي مسئله‌اي نبود و روشن بود كه اگر علت خاصي نداشت مي‌توانست جلوگيري كند. سپس رو به آن زن كردم و گفتم: "شما مي‌گوييد كه محمدرضا را دوست داريد، خودتان بايد كمك كنيد تا مسئله حل شود و بايد شما حلال مشكلات باشيد!" دختر گفت: "مشكل من دوتاست. اوّل اين‌كه اگر مدير بفهمد مرا اخراج مي‌كند و بيكار مي‌مانم. دوم اين‌كه بايد كورتاژ كنم".
گفتم: "بسيار خوب، شما هرمبلغي كه فكر مي‌كنيد براي يك‌سال بيكاري و براي عمل كورتاژ نزد بهترين دكترها، به نحوي كه كوچك‌ترين خطري نداشته باشد، لازم است حساب كنيد و در عدد 3 ضرب كنيد و بگوييد چقدر مي‌شود!"
كمي فكر كرد و گفت: "5000 فرانك!". البته، امروزه 5000 فرانك پول زيادي نيست، ولي در آن زمان خيلي زياد بود. حقوق ماهيانه دخترك شايد 150 فرانك بيش‌تر نبود. به محمدرضا گفتم: "بسيار خوب، 5000 فرانك به ايشان بدهيد تا برود!"
محمدرضا گفت: "اين پول را از كجا تهيه كنم!؟ پول‌ها كه همه نزد نفيسي است!"
گفتم: "به او بگوييد كه حسين (يعني خودم) گرفتاري خانوادگي شديد در تهران پيدا كرده است و احتياج فوري به پول دارد. شما مي‌توانيد و توجيهش را داريد كه از من به شدّت دفاع كنيد. اين را به نفيسي بگوييد و بخواهيد كه به پدرتان بنويسد".
محمدرضا همين سخنان را به نفيسي گفت و او هم كه به قول معروف خيلي ملاّنقطي بود گفت كه به شاه مي‌نويسم و اگر تصويب شد مي‌دهم. محمدرضا اصرار كرد كه خير، همين حالا مي‌خواهم. شما پول را بدهيد و اگر تصويب نشد پس مي‌دهم يا از مخارج ديگر كسر كنيد. به هر حال، پول را گرفت و فرداي آن روز دخترك را به اتاق خواستيم. 5000 فرانك را شمردم و به دستش دادم و گفتم: "تشريف ببريد سركارتان، اگر اخراجتان كردند كه كردند، اگر نكردند كه هيچ!" اتفاقاً او را اخراج نكردند و خودش تقاضا كرد كه از مدرسه برود. علت آن را نمي‌دانم، شايد با اين پول مي‌توانست در جاي ديگري وضع بهتري داشته باشد.

*تيمورتاش و شوروي‌ها

در اوايلي كه در لُه‌روزه تحصيل مي‌كرديم (اواخر سال 1311) اتفاق مهمي افتاد كه قابل ذكر است و آن مسئله عزل و توقيف تيمورتاش است. تيمورتاش وزير دربار مقتدر رضا خان بود. پس از تيمورتاش، كه اديب‌السلطنه سميعي را به جاي او گذاشتند، عنوان "وزير دربار" را حذف كردند و سميعي را فقط "رئيس تشريفات دربار" مي‌خواندند. تنها بعدها، در اواخر سلطنت رضا خان بود كه مجدداً محمود جم عنوان وزير دربار يافت. تيمورتاش در دوران قدرتش به رضا خان خيلي نزديك بود، البته افراد ديگري بودند، مانند شكوه‌الملك (رئيس دفتر مخصوص) كه از نزديكان شاه محسوب مي‌شدند، ولي تيمورتاش از نظر قدرت و نزديكي به رضا خان منحصر به فرد بود.
همان‌طور كه گفتم، زماني كه مسئله تحصيل وليعهد در سوئيس پيش آمد، نظر رضا خان اين بود كه تنها من با وليعهد در سوئيس تحصيل كنم. ولي تيمورتاش (كه رئيس هيئت اعزامي وليعهد بود) تحت اين عنوان كه من هم مي‌خواهم پسرم را براي تحصيل به سوئيس بفرستم، او را با ما آورد و مهرپور در همان مدرسه ما درس مي‌خواند و طبعاً با ما رابطه داشت. تيمورتاش سه پسر داشت و مهرپور كوچك‌ترين آن‌ها بود. گفتم كه در سفر سوئيس، تيمورتاش با ژنرال‌هاي روس و خانم‌هايشان (رئيس گارد مخصوص استالين و معاونش) خيلي گرم و خودماني بود و جلوي ما دائماً با آن‌ها مي‌جوشيد.
به سوئيس كه آمديم، تا زماني كه تيمورتاش در سوئيس بود، در هتل لوكسي در شهر لوزان زندگي مي‌كرد و تقريباً هر روز عصر ما به اتفاق مهرپور به ديدنش مي‌رفتيم. تيمورتاش شخصي به نام ديبا (وكيل‌الملك) را رئيس محاسبات دربار و دست راست خودش كرده بود. چرا او ديبا را انتخاب كرده بود؟ علت اين بود كه ديبا زني داشت كه رفيقه تيمورتاش بود. تيمورتاش در رابطه با اين زن علناً زياده‌روي مي‌كرد و برايش هم مقدور بود. او ديبا و زنش را با خود به سوئيس آورده بود و آن‌ها در آپارتمان بغلي او زندگي مي‌كردند و بين اين دو آپارتمان دري بود كه بدون رفتن به راهرو مي‌توانستند رفت و آمد كنند. به ديدار تيمورتاش كه مي‌رفتيم، مي‌ديديم كه زن ديبا با آرايش غليظ و لباس‌هاي بدن‌نما نزد تيمورتاش مي‌آيد و متوجه شدم كه روابط خاصي بين آن‌هاست. زن ديبا اهل قفقاز بود و به زبان روسي تسلّط داشت (كه به حساب خودش زبان محلي‌اش بود!) و فارسي را هم خوب بلد نبود. تيمورتاش روسي را خوب مي‌دانست و آن‌ها با هم به روسي صحبت مي‌كردند. زن ديبا جذابيتي نداشت و براي من عجيب بود كه تيمورتاش، كه به زيباترين زن‌ها دسترسي داشت، چرا او را با خود به سوئيس آورده؟! تيمورتاش مرد خوش‌اندام و خوش‌قيافه‌اي بود و در مجموع مورد توجه زن‌ها بود. خلاصه، تيمورتاش اكثراً در گوشه اتاق با اين زن به روسي صحبت مي‌كرد و مي‌شود گفت كه علاقه‌اش به او چيز ديگري به جز مسئله زنانگي‌اش بود. يك روز به اتفاق تيمورتاش و زن ديبا در شهر لوزان به گردش پرداختيم. به يك مغازة جواهرفروشي رفتيم و تيمورتاش به او گفت: "هر چه مي‌خواهي بردار!". آن زن هم هر نوع جواهر گران‌قيمتي كه پسنديد برداشت. صحبت از ميليون فرانك بابت قيمت جواهرات بود. تيمورتاش هم يك چك كشيد و به جواهرفروش داد. جواهرفروش او را مي‌شناخت و مي‌دانست كه وزير دربار ايران است و چك تيمورتاش برايش معتبرترين چك‌ها بود. همه اين‌ها نشان مي‌دهد كه رابطه تيمورتاش با اين زن قفقازي رابطه جاسوسي بوده است و نه رابطه سادة جنسي! بعدها، مطلع شديم كه روزنامه‌هاي خارجي نوشته‌اند كه تيمورتاش به علت خيانت به شاه ايران و تماس با شوروي‌ها دستگير و زنداني شده است.
مطلع شدم كه تيمورتاش عزل و در خانه‌اش بازداشت است (خانة تيمورتاش باغ بزرگي در جاده پهلوي نزديك پل تجريش بود، كه هم‌اكنون نيز هست) و تحت‌نظر شهرباني است. من از وليعهد قضيه تيمورتاش را پرسيدم و گفتم كه مهرپور ناراحت است. محمدرضا گفت كه او خيانت كرده و مي‌خواسته پدرم را ترور كند و خودش شاه شود!
بعدها برايم مشخص شد كه تيمورتاش در بازگشت از مسافرتي كه به اروپا داشته به مسكو مي‌رود و مداركي را به روس‌ها مي‌دهد. در بازگشت به ايران، انگليسي‌ها به رضا خان خبر مي‌دهند و او دستگير مي‌شود. پس از دستگيري تيمورتاش مهرپور ظرف 24 ساعت مدرسه را ترك كرد و به ايران اعزام شد. شوروي‌ها مدتي براي آزادي تيمورتاش تلاش كردند و حتي معاون وزارت خارجه خود را به تهران فرستادند، ولي اين تلاش‌ها بي‌نتيجه بود و تيمورتاش در زندان كشته شد. حدود 20 روز پس از مرگ تيمورتاش تمام خانواده‌اش به كاشمر (محل تولدش) تبعيد شدند. اين تبعيد تا سقوط رضا خان ادامه داشت. بعدها محمدرضا آن‌ها را خواست و مورد محبت قرار داد و به آن‌ها شغل محول كرد.

*بازگشت به ايران

پس از پايان تحصیلات متوسطة ما در مدرسة لُه‌روزه، از تهران دستور دادند كه وليعهد كمي‌زودتر از تاريخ مقرّر به تهران مراجعت كند (فكر مي‌كنم حدود يك ماه زودتر) و بقيه (من و ساير پسران رضا خان كه در مدرسه لُه‌روزه درس مي‌خواندند) بعداً بيايند. علّت آن بود كه مسير بازگشت وليعهد به تهران تغيير كرده بود، يعني او از راه يونان و تركيه به كشور بازگشت و بقيه (ما) از همان راهي كه رفته بوديم، يعني از لهستان و روسيه شوروي به بادكوبه و بندرانزلي و تهران مراجعت كرديم.علت اين امر در سردي مناسبات سياسي ايران و شوروي بود. 5 سال پيش كه به سوئيس رفتيم ما را با تشريفات از راه شوروي فرستادند؛ چون در آن زمان هنوز روابط رضا خان با روس‌ها خوب بود و حتي رضا خان اصرار فوق‌العاده زيادي داشت كه وليعهد با زبان روسي آشنا شود و دو سه سال براي محمدرضا و من كلاسي ترتيب داد كه سرلشكر نقدي (كه استاد زبان روسي بود و بر اين زبان تسلط عالي داشت) تدريس مي‌كرد.
رضا خان شخصاً سركشي مي‌كرد كه آيا جلسه درس برقرار است يا نه. خود رضا خان نيز چون در قزاقخانه بود و با افسران روس تماس داشت كمي روسي مي‌دانست. ولي بعداً اين روابط تيره شد و اوج آن ماجراي تيمورتاش بود، كه حتي وساطت مقامات عاليرتبه شوروي نيز براي نجات او بي‌ثمر ماند.
پس از ورود به تهران، مدتي از تابستان را در كاخ سعدآباد گذراندم. چند دفعه، موقعي كه وليعهد تنيس‌بازي مي‌كرد، رضا خان به كنار زمين بازي آمد و مرا احضار كرد و گفت: "برايم تعريف كن كه اين بازي چگونه است!" من هم برايش توضيح دادم، ولي زياد توجه نمي‌كرد. فقط در موقع قدم زدن، هرگاه از جلوي من مي‌گذشت مي‌پرسيد: "كي برده است؟" اگر مي‌گفتم وليعهد، خوشش مي‌آمد، وگرنه اخم مي‌كرد. من هم براي اين‌كه باز هم مرا احضار كند، دفعاتي كه محمدرضا مي‌باخت مي‌گفتم برده است و به اين ترتيب رضا خان از من رضايت كامل داشت.
او چندين بار براي همين توضيح مرا احضار كرد! او در كنار زمين تنيس قدم مي‌زد و در ضمن قدم زدن به كارهاي مملكتي مي‌پرداخت و هميشه يك امير يا وزير به دنبالش بود و گزارش مي‌داد. رضا راه رفتن را خيلي دوست داشت، خاصه زير درخت كاج. اقلاً در روز دو ساعت صبح و دو ساعت بعدازظهر راه مي‌رفت. بعدها فهميدم كه درخت كاج داراي مادة مسكني است كه در طب از آن استفاده مي‌شود. آن ماده (كه سبز رنگ است) را در بطري ريخته و مي‌فروشند و كافي است چند قطره در آب وان بريزند تا فرد در آب وان خوابش ببرد. قبل از بازگشت به ايران، در سوئيس از وليعهد تقاضا كردم كه شما طي اين 5 سال هزينه تحصيل مرا پرداختيد، حال اجازه دهيد كه براي تحصيل طب به پاريس بروم. محمدرضا موافق بود، ولي گفت كه اجازه با من نيست، بايد از پدرم بپرسم. طي اين مدت 5 سال منظماً بين رضا خان و محمدرضا مكاتبه بود.
وليعهد موظف بود، هفته‌اي يك بار براي پدرش نامه بنويسد و تلاش مستشارالملك (معلم فارسي) اين بود كه خوش‌خط بنويسد و به‌تدريج خوش‌خط هم شد. رضا هم هفته‌اي يك‌بار براي پسرش نامه مي‌نوشت، البته برايش مي‌نوشتند و او در محل امضاء مي‌نوشت: "رضا".
به هر حال، وليعهد در نامه‌اش مسئله را مطرح كرد و رضا خان پاسخ داد كه به طور اصولي موافقم، ولي اوّل بايد به تهران بيايد و سپس از ايران براي تحصيل طب برود. در تهران يك روز رضا خان مرا احضار كرد و گفت: "شنيدم چنين تقاضايي از پسرم كرده‌اي؟! مگر نمي‌داني در دنيا فقط يك شغل وجود دارد كه مفيد است و بقيه‌اش مفت نمي‌ارزد و آن شغل سربازي است! تو هم نمي‌تواني استثناء باشي و بايد خودت را به دانشكدة افسري معرفي كني!" من ضمن سلام دادن گفتم: اطاعت مي‌شود، همان‌طور است كه مي‌فرماييد!".
خوشش آمد و مرخص كرد. بعدازظهر همين روز يك افسر به كاخ آمد و مرا با خود برد، در حالي كه هنوز دانشكدة افسري در تعطيلات تابستاني قرار داشت.

*دانشكده افسري

به دانشكده افسري كه وارد شديم، بلافاصله افسر مسئول لباس سربازي تن من كرد و يك گروهبان را تعيين كرد تا به من در ميدان دانشكده تعليمات نظامي بدهد. اين مسئله حل شد و وقتي رضا خان مرا با اين لباس ديد، كه به علّت گشادي بيش از حد به تنم زار مي‌زد، خيلي خوشحال شد و گفت: "اين لباس خوب است!".
دورة رسمي دانشكده افسري كه شروع شد، يك گروهان مخصوص، و در آن گروهان يك دستة مخصوص، براي وليعهد ترتيب دادند. افسران و دانشجويان اين گروهان منتخب بودند و فرماندهي آن را سروان محمود اميني (برادر دكتر علي اميني) به عهده داشت. اميني افسر خشني بود و بر اصول نظام تسلّط داشت و تدريس‌اش واقعاً قابل استفاده بود. در آن موقع دورة دانشكدة افسري دو سال بود (بعداً اضافه شد) و در اين دو سال فرمانده گروهان ما همان محمود اميني بود تا وليعهد افسر شد. او، مانند من و سايرين، به درجة ستوان دومي رسيد و از همان درجه استفاده مي‌كرد. در درجة ستوان يكمي (كه بين ستوان يكمي و سرواني دورة طولاني چهارساله وجود دارد) پس از مدت خيلي كوتاهي رضا خان به او ترفيع داد و سروان شد. محمدرضا تا سال 1320، كه شاه شد، از درجة سرواني استفاده مي‌كرد. در دوران دانشكدة افسري، رضا خان وليعهد را به عنوان بازرس كل ارتش تعيين كرد و او نيز واحدهاي نظامي ـ بيش‌تر واحدهاي نظامي مركز ـ را بازرسي مي‌كرد و در تمرينات و عمليات نظامي شركت مي‌جست و ايراداتي مي‌گرفت و دستوراتي مي‌داد. در آن زمان، رضا خان شخصي را به عنوان آجودان مخصوص وليعهد انتخاب كرد به نام صنيعي.
صنيعي در آن زمان سرگرد بود و از بهائي‌هاي طراز اوّل بود. او بعدها سپهبد شد و مدتي وزير جنگ و مدتي متصدي يك وزارتخانة ديگر بود. صنيعي در تمام دوران وليعهدي محمدرضا آجودان مخصوص او بود و در تمام مسائل بازرسي و حتي در زندگي خصوصي وليعهد (البته نه خيلي خصوصي) مشاركت داشت. مسلماً رضا خان به بهائي بودن صنيعي توجه داشت و اين مسئله در دربار پهلوي، به‌ويژه بعداً كه نقش تيمسار ايادي را خواهيم ديد، قابل توجه است.

ادامه دارد...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس